قسمت اخر
پسرک گفت: پس میشود بهشان نشان داد که چه میکنند؟
پیرمرد پاسخ داد:شاید.اما من خیلی پیر و خسته هستم.
به این ترتیب پسرک اسلحه اش را از کره ماه به بیرون پرتاب کرد /انچنان پر شتاب که از فضا خارج شد و تکه تکه
شده اش روی سیاره ابی افتاد.
اما مدتهای طولانی پسرک جوان در کنار پیرمرد ماند و با تلسکوپ به سیاره اش نگاه میکرد.
اگر میتوانستیم فقط یک روز خدا باشیم و از ان بالا به پایین نظاره کنیم /میتوانستیم در
مقام خدایی خود بگوییم کجا اشتباه میکنیم.
پایان