وقتی همزمان با دانشگاه فلسفه خواندن را شروع کردم دنیایی جدید را پیش رویم دیدم-درونم -اطرافم-و این فقط نتیجه فلسفه خواندن نبود بلکه معلمی اگاه داشتم.شاید او خودش هم نمیدانست چه تاثیر عمیقی در من خواهد گذاشت.به گونه ای که همه چیز در  نظرم جلوه گر شد: گلهای خانه با من حرف میزدند /ستارها بالدار شدند /وصداها معنای خاصی داشتند.میدانید چرا؟چون خدا را دیدم.وقتی خواندن تورات و انجیل به پایان رسید /معلمم گفت:خوب حالا میتوانم به تو بگویم فیلسوف/اما یک زن فیلسوفی که قورمه سبزی بلد نباشد بپزد به درد نمیخورد.این بزرگترین درسی بود که از او گرفتم.خیلی من را تحمل کرد.

نوشتن سخته.هر روز یا هفته ای یک بار نوشتن سخت نیست .اما اینکه محتوا داشته باشه از نظر من ان مهم است.شاید دوباره کله ام را به کار انداختم ببینم چیزی توش پیدا میشه یا نه؟