به دوستی که ورودش به خانه ام چراغ امید  در دلم روشن کرد

 

تو میتوانی در من بنگری

 

و من میتوانم نگاه تو را کنار قفس قنا ری ها بگذارم

 

تو میتوانی زیر عبور پنهان درخت

 

رنگهای تازه بیابی

 

و من میتوانم بال های جوهری پروانه را در احساس تو رها کنم.

 

تو میتوانی تجدید میلاد خاک را در لایه ابی بهار طرح زنی.

 

و من میتوانم در انبوهی هیاهوی فضا و بار را بخوانم.

 

تو میتوانی زیباترین جنون ادمی را در هرم عشق تنفس کنی

 

و من میتوانم زیر خواب سبک قلب تو  

 

زیر نور دستهایت

 

چار تاق

 

درهای کوچه را باز کنم.

نظرات 4 + ارسال نظر
یاسمن یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 06:07 ب.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogfa.com

بنی چه قشنگ بود مال کیه؟

شازده خانوم دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:46 ق.ظ http://shazdekhanoom.blogsky.com

سلام بر بی معرفتهایی که وقتی به وبلاگ یر میزنن فقط نامی از خود میگذارند و بی نظر میروند.ولی ما اینجوری نیستیم.شما رو از یاد نبردیم

سروناز دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:28 ب.ظ http://22561904

مامان عالی بود.

ممل ـ ۸ دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام و همه خسته نباشید ! بازهم تصادفا گذشتم و دیدم .

چگونه میتوان احساس کسی را درک کرد ؛ که با تمام وجود از پوسته قلب خویش بیرون میپرد ؛ و احساس درونی خویش را بیان میسازد ؟ چگونه میتوان دریافت ؛ که در عمق قلب انسان چه میگذرد ؟ و چگونه میتوان به همه این احساست دست پیدا کرد و آنان را دقیقا درک نمود ؛ بدون اینکه احمقانه و سطحی از آنان گذشت ؟

در قلب من چه گذشت ؛ آنگاه که تمام آرزوها و رویاهای انسا نیم لجن مال گردیدند ؟ چگونه توتنستم خیانت را تحمل کنم ؟ چه کسی به فریادم زیر آب پاسخ کفت ؟ یا که دست محبت و دوستی کجا بود ؛ آنزمان که بیش از هر لحضه ای به آن نیاز داشتم ؟
موقعیت من به عنوان یک انسان با احساس؛ امروز کجاست ؟ من فقط به وجود آمدم که قربانی اشتباهات دیگران شوم ؛ و دیگر هیچ ؟ دیگر انسان نباشم ؟ قبول کنم که به خاطر حفظ ظاهر ؛ مفتخر به درجه تراکتور در حال انجام وظیفه هستم ؛ جیک هم نزنم ؛ بسوزم ؛ و در راه وظیفه بسازم ؛ و منتظر باشم که روزی مرگ ؛ که آنرمان سرش خیلی شلوغ است ؛ به سراغم بیاید ُ؛ یخه ام را بگیرد ؛ نفسم را بگیرد ُ؛ و دیگر هیچ ؟ یک قهرمان مرد ؟ زنده باد قهرمانان آیینده ؛ که آنها هم بشوند تراکتورهای در حال انجام وظیفه ؛ تا مرگ سراغ آنان هم برود ؟

این کجایش زنده گی است ؟ کجایش شبیه سرنوشت هست ؟ آیا نه اینکه ما انسانها ؛ آهنگر سرنوشت خویش هستیم و آقای رویاهای خویش ؟ نه ! طبیعتا چنین نیست ؛ و اگر ما بخواهیم ؛ هرگز نخواهد بود !

تو انسانی ؛ و پر از تمام پیچیده گی یک روح سرفراز .
یک گل ؛ که حتی اگر کاکتوس باشد ؛ نشانه زرنگی یک زیبای پر از معنی است .
یک روح ؛ که با بدنش میماند ؛ میبیند ؛ حس میکند ؛ لذت میبرد ؛ نفس میکشد ؛ ابدیت را حتی در یک ثانیه تجربه میکند .
خودت را حداقل در رویاهایت آزاد ببین و در عین همین آزاده گی آنچه را انتخاب کن که تو میخواهی ؛ چون زمانت به عنوان کالبد یک روح در این جسم محدود است و تو ؛ ترامتور در حال انجام وظیفه نیستی ؛ اگر خودت بخواهی !

مرسی دوستان تا نوشتاری دیگر .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد