دیروز با دوستی در باره ادما و پیچیده گی هاشون صحبت میکردم . از اتفاقات دو سال اخیر که برام پیش امده و تجربیاتی که در عین تلخی مرا پخته کرده میگفتم.او خیلی جالب گفت :از ماکسیم گورکی چی خواندی؟گفتم مادر /دانشکده های من و.....و گفت تو دانشکده های من گورکی را در  18 سال خواندی و ان موقع با شوری که در سر داشتی به داستان نگاه کردی اما حالا اگر بخو انی تجربه قهرمان داستان را میبنی.

 

امروز صبح تند تند کارامو کردم و  خواندن کتاب را شروع کردم.اما نمیدونم چرا به جای خوندن داستان دایم دنبال مفاهیم در هر جمله میگشتم و از هر جمله نمتوانستم به راحتی بگذرم .ولی فکر میکنم  خیلی ریلکس و بدون گشتن به دنبال یک مفهوم خاص بهتر میشه عمق مطلب را دریافت.میدونید چرا؟چون نه در داستان و کتاب بلکه در ارتباط با هر جریان جاری در زندگی اگر ذره بین را به دست بگیریم و به دتبال یک معنا بگردیم از فضای اصلی خارج شده و حاشیه نشین دست خالی بر میگردیم.

نظرات 12 + ارسال نظر
محسن سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:26 ب.ظ http://lcj.blogsky.com/

سلام خیلی عالی بود.مرسی از اینکه به وبلاگم سر زدی موفق باشی

محسن سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:27 ب.ظ http://lcj.blogsky.com/

سلام خیلی عالی بود. خوشحال میشم به وبلاگ من سر بزنی
موفق باشی

علی سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:10 ب.ظ http://lahijan.blogfa.com

مدت زیادیه که مفاهیم ،وارد زندگی من شدند.دقیقا نمی دونم از کی ،ولی یقین دارم ،این حالت خیلی بی مقدمه شروع شد.
منظورم از اینکه می گم ،وارد زندگیم شد اینه که ،وسط روز ،سرکارم ،جلوی مشتری ها(بانک)،بدون اینکه از قبل به موضوع خاصی فکرکنم ،یهو می بینم صدای قلبم رو میشنوم ! یه جائی زیر جناق سینه ام شروع می کنه ضعف رفتن !هیچ صدائی رو نمی شنوم !ولی احساس میکنم ،یکسری مفاهیم کم ،کم منو احاطه می کنند،می خوان یه چیزی بهم بگن !یه چیزهائی مثل عشق ،زندگی ،خوبی ،گذشت .بعد از این حالت که مهربون می شم !روح آدمها رو حس می کنم !دیگه اونوقت هیچی واسم مهم نیست !اونوقت دلم می خواد چیز بنویسم ،آواز بخونم !یه چیز جالب اینه که ،چیزهائی رو که تو اون لحظه ها می نویسم ،یه حال و هوای دیگه داره ،اصلا فارغ از همه روزمرگی هاست .یادمه یه بار یه مشتری بهم گفت :چیه تو هپروتی !!!نمی دونم چرا ولی بهش گفتم :فکر کنم عاشق شدم ....بعد یهو بغض گلوم رو گرفت !خیلی حال خوبیه !شاید همه آدما اینجورین ،من نمی دونم .مطلبت وادارم کرد ،چیزهای خیلی شخصی ام رو بهت بگم .منو ببخش زیادی حرف زدم .

سهیک*** چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ http://www.tabar.blogsky.com

بنفشه جان با درودفراوان....................................
منهم خرسندم که شما را پیداکردم
می دانی پیداکردن دوستانی هم دل و هم گام بسیار دشواراست..پس چه بهتراگرکه دوستی را نشان می کنیم اورا به آسانی از دست ندهیم.
من با نظرشما در باره گذرسطحی از مفاهیم موافق نیستم
چراکه یک نویسنده بویژه رمان نویس ها جهان بینی خودرا در قالب یک رمان پنهان می کنند تا ذهن پویای ما را پس از گذر از پیچ و خم ها بدانجا که خودش می خواهد بکشاند
لذا مفاهیم بسیار مهم هستند
ولی من فکر می کنم که یک شاعر بسیارساده تر مفاهیم را بخواننده میرساند
من خودم درزندگی به تعداد انگشتان دو دستم هم کتاب رمان نخوانده ام ولی کتاب شعربسیار چون کسب مفاهیم درشعربرایم بسیار آسان است
البته کمی بیحوصلگی هم چاشنی پندارشما در مورد رمان خواندن وجوددارد که در آن شرایط نابهنجار طبیعی است
تندرست و شادکام و عاشق و جستجوگرباشی

بانمک چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.banamak.blogsky.com

بنفشه جان سلام
خوبی عزیز؟
آپ کردم بیا ببین پشیمان نمی شی؟
اینو میخوام در روزهای بعد بندازم رو وبلاگم تو اولین کسی هستی که داری میخونیش
ارزش یک خواهر را از کسی بپرس که آن را ندارد.
ارزش ده سال را از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.
ارزش چهار سال را از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
ارزش یک سال را از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.
ارزش یک ماه را از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
ارزش یک هفته را از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.
ارزش یک ساعت را از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.
ارزش یک دقیقه را از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.
ارزش یک ثانیه را از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.
ارزش یک میلی ثانیه را از کسی بپرس که در مسابقات المپیک مدال نقره برده است.

به من هم سر بزن خوشحال میشوم
سبز واستوار باشی
ارادتمند:مهدی

لیست وبلاگ‌های بلاگ اسکای چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 06:36 ب.ظ http://serch.blogsky.com

یک خبر ویژه برای تمامی کاربران بلاگ اسکای
یادت نره سر بزنی

عسل چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:18 ب.ظ http://www.Lov3.blogfa.com

سلامممممممممممممم
زیبا بووووووووووووووووووووووود
موفق باشی
منم آپم سر بزن خوشحال میشم
ممنونم

شبنم چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 09:37 ب.ظ http://berkeie-b-ab.blogsky.com

سلام بنفشه خانوم / وبلاگ زیبا و متنهای پری داری / ممنون که به من سر زدی از کامنتتون هر چند خالی بود متشکرم

edward پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 03:09 ق.ظ http://emilia.blogs.no

دوست خوبم من به روز هستم خوشحال میشم بیای باور کن شما دوستانم رو خیلی دوست دارم و برام فقط شماها موندید...موفق باشی دوست خوبم

اردشیر پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:36 ب.ظ

نظر خواهی جدیتان باز نشد تا ورژن ویرایش شده پیغامم را در ان بگذارم پس اینجا نوشتمemail | web] اردشیر
من شب ها لیوان رو بر می دارم و بعد از رویا هایی که مثل کودکی لال به دنیا اومده همه گریه هاش بی صدا ست پر می کنم و بعد می نوشم می نوشم می نوشم و دیوانه وار می نویسم و می نویسم برای عکس روی دیوار که تنها تصویر یه خیاله ..و روی دیوار از هدایت که همزاد من و توئه و اون دیگرانه و با چشمایی که هنوز تنهاست می پرسم:چی شد که شاخه عشق تو میوه نداد؟می پرسم کسی نبود اون دم اخر که بگه باش من هستم بمان که می مانم ..نه گاهی دررست قراره بوفی وکلاغی از سر کوه ناله کنه و کسی بمیره و همه توی طلسم خواب می مونن عین دختر خاله من که یه روز پلک چشم مادر زدو و اون با هزار گلوله سوراخ شد و البته بوف رو من شب قبل دیده بودم و مادر در حالی که با چشمای نگران به چشم من نگاه می کرد گقت کسی می میره فردا ...تنهایی بله که عشقی نیست و تنهایی بله که دیوارها تا نوک اسمان بالا رفتن و این تنهاییه که فریاد می زنه وکسی نیست و .. با این اشک ها ما همه همزادیم من و دایی تو و او و انها و من واحسان و تو و فرهاد و فریدون و قروغو...و شاید همه دنیا تنهاست وقتی که می بینی توی افق درنایی تنها پرواز می کنه بی جفتش وقتی که من بغض خاموش مادرو می بینم و سکوت می کنم و کودکی که به تو دعا می فروشه تنهاست اما من میگم که دعا نمی خونم برو ..من و تو و داییو ما و انها تنهاییم و تنهایی ما تنها شاید تنها با درده که ابستن میشه و ملتی مرگ باور که تیغ زلزله و جنک و جانشو رو خراش داده جانش رو سال هاست میدره تنها با خاطره اشک هاش زندگی میکنه و شاید تنها همین زییبایی تلخه موروثی و اجدادیه که باقی می مونه تا به ما معنا بده من و ما هم خواب های دایی رو می بنیم .حال من سه ساعته که از تنهایی با کابوس با قصه و با دنیای مجازی می خوام بگریزم و باز تنهام ..افسوس اشکی هم نیست بارونی نیست تنهایی ست تنهایی ست تنهایی ست ..به دایی همزاد ما همه مادر زاد تنهاییم از زمانی که توی بچگی در خیابان گم شدیم ..... ...
راستی مه هم با مادر و گورکی حکنیت ها داشتم بعذد برایت می نویسم

اردشیر پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 07:37 ب.ظ

نظر خواهی جدیتان باز نشد تا ورژن ویرایش شده پیغامم را در ان بگذارم پس اینجا نوشتمemail | web] اردشیر
من شب ها لیوان رو بر می دارم و بعد از رویا هایی که مثل کودکی لال به دنیا اومده همه گریه هاش بی صدا ست پر می کنم و بعد می نوشم می نوشم می نوشم و دیوانه وار می نویسم و می نویسم برای عکس روی دیوار که تنها تصویر یه خیاله ..و روی دیوار از هدایت که همزاد من و توئه و اون دیگرانه و با چشمایی که هنوز تنهاست می پرسم:چی شد که شاخه عشق تو میوه نداد؟می پرسم کسی نبود اون دم اخر که بگه باش من هستم بمان که می مانم ..نه گاهی دررست قراره بوفی وکلاغی از سر کوه ناله کنه و کسی بمیره و همه توی طلسم خواب می مونن عین دختر خاله من که یه روز پلک چشم مادر زدو و اون با هزار گلوله سوراخ شد و البته بوف رو من شب قبل دیده بودم و مادر در حالی که با چشمای نگران به چشم من نگاه می کرد گقت کسی می میره فردا ...تنهایی بله که عشقی نیست و تنهایی بله که دیوارها تا نوک اسمان بالا رفتن و این تنهاییه که فریاد می زنه وکسی نیست و .. با این اشک ها ما همه همزادیم من و دایی تو و او و انها و من واحسان و تو و فرهاد و فریدون و قروغو...و شاید همه دنیا تنهاست وقتی که می بینی توی افق درنایی تنها پرواز می کنه بی جفتش وقتی که من بغض خاموش مادرو می بینم و سکوت می کنم و کودکی که به تو دعا می فروشه تنهاست اما من میگم که دعا نمی خونم برو ..من و تو و داییو ما و انها تنهاییم و تنهایی ما تنها شاید تنها با درده که ابستن میشه و ملتی مرگ باور که تیغ زلزله و جنک و جانشو رو خراش داده جانش رو سال هاست میدره تنها با خاطره اشک هاش زندگی میکنه و شاید تنها همین زییبایی تلخه موروثی و اجدادیه که باقی می مونه تا به ما معنا بده من و ما هم خواب های دایی رو می بنیم .حال من سه ساعته که از تنهایی با کابوس با قصه و با دنیای مجازی می خوام بگریزم و باز تنهام ..افسوس اشکی هم نیست بارونی نیست تنهایی ست تنهایی ست تنهایی ست ..به دایی همزاد ما همه مادر زاد تنهاییم از زمانی که توی بچگی در خیابان گم شدیم ..... ...
راستی مه هم با مادر و گورکی حکنیت ها داشتم بعذد برایت می نویسم

اردشیر پنج‌شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 11:46 ب.ظ

من بیشتر با خرمگس خاطره دارم تا مادر اره بچه بودم که مادرو خرمگسو چگونه فولاد ابدیده شدو زدو ...خوندم و بعد ها فیلمشون هم دستم اومد ...می دونی اون گنده ترا عجیب بودن و خودشون به قهرمانی رومان هایی که خوندن تبدیل شدن و همون ماهی سیاه کوچولو شدن و مردن!!!!خاطره انقلاب ایران از دخترو پسرای عجیبی پره پسرا دخترای عجیبی که کنار هم می خوابیدن تو خونه های تیمیشون و حتا یک لحظه به بدن هم دیگه به عنوان جنس مخالف فکر نمی کردن و بی تابی تن کامه خواه اوانارو به وسوسه لمس هم نمی کشوند دخترا و پسرایی که عین قهرمانای رو مانایی که خوندن مردن به اسونی ابراز یک کلمه :من هوادارم ...من طرفدارم و....و از اغاز هم همه چیز کلمه بود اونا نمی دونستن که کلمه ها می تونن پسو پیش بشن نمی دونستن که حقیقتو بازی کلمه ها می سازه و نقاب زذن بخشی از واقعیته و هیچ سیاست مداری نیست که جان انسانیشو قربانی نکنه و بر اریکه تختی بشینه که در اون یه نفر حکم میرونه بر جاونو مال ادم ها و نه مگه مشاور قدرت اسب ـ حیوانی بود که وحشی گریو تو ذهنو و جان شاه می نشوند و انسان گرگ انسان بود؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد