دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در اب /
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست .
کس دگر رنگی در این سامان ندید .
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
مبارکها باشه شیرینیش کو؟
سلام
خیلی قشنگ می نویسی
کمی بزرگتر بنویسی بهتر البته اگه جسارت نشه
موفق باشی