((((((((عشق در چاله هایی وجود دارد که در انها مار ها از گرسنگی با هم میجنگند نه در تالارهای شیک و قصر های زرین.)))                                                                          لورکا.

 

داستان پست قبلی ادامه نداشت. بقیه اش  را انگار اگر می نوشتم همه مفهوم واقعی اش را از دست می داد.

 

با من صنما دل یک دله کن

گر سر ندهم انگه گله انگه گله کن.

 

_ببخشید اقا اهنگ عشق اندره ژید را دارین؟

_خانم از میان این همه تیراژ کتاب چیده نشده چه جوری بگم هست یا نه؟

این یک شروع بی پایان برایم بود.

اصلا نگاهش نکردم .حالا هم بعد از هشت سال از ان جریان اگر بخواهم اجزای صورتش را به خاطر بیاورم نمیتوانم.

(یک کلمه مینویسم وسیب زمینی سرخ شده را این رو ان رو میکنم/مثل تو که روح من را این رو ان رو کرده بودی)

این حس عمیق عشق نبود /دری به روی عالم دیگر بود.جالب اینه که در طی این همه سال به جمسش /به فیزیکش و به مرد بودنش فکر نمیکردم.چیزی فراتر از عالم خاکی.(چه خوبه که خودمو تو دنیای واقعی ام رها کردم )

وقتی اولین بار مرشدی از عالم غیب را خواندم و همراه کارلوس حس خوردن گیاه توهم زا را تجربه کردم /رفتم پهلوش و دیدم تجربه هامون عین هم بود. هر دوتامون عق زده بودیم.خیلی بی نظم بود و در این بی نظمی /نظمی بود که قشنگ بود. من خدا را با اون پیدا کردم /علی را با اون شناختم. وقتی اولین بار نوار داوود ازاد را بهم داد که گوش کنم /وای چه حالی شدم.من را نا خواسته به دنیای معنوی پرت کرده بود که خیلی باهاش غریبه بودم. دنیایی که برام عجیب و زشت بود .اما جذابیتی کشنده داشت .

پ.ن :این داستان واقعی و بقیه دارد.

باید گندم زارها را از میان اسفالت شروع به جوانه زدن بکنند/به عنوان صفرای جامعه ای نو که بدون درد و بدون خشونت فرا نخواهد رسید/ انچه شاعر به ما نشان می دهد کاملا متفاوت با انچیزی است که فرهنگ جاری بر ما رسم میکند .اول و اخر  باید ستمگرها  را بکشند تا زنجیر ها ازاد شوند.

 

(  بر گرفته از بخش ادبیات روزنامه شرق)