قسمت هشتم

 

ان بالا روی ماه پسرک خیلی گشت تا اینکه پیرمرد را پیدا کرد.

 

پیرمرد پشت تلسکوپی نشسته بود و ان پایین روی سیاره ابی را نگاه میکرد.

 

پسرک پرسید: تو همان کسی هستی که اسلحه ای برای شلیک کردن ندارد؟

 

پیرمرد  گفت:گمان میکنم من باشم.

 

پسرک:و تو با این تلسکوپ کجا را نگاه میکنی؟

 

پیرمرد: مردم سیاره ابی را نگاه میکنم.

 

پسرک:میتوانم پهلویت بمانم؟

 

پیرمرد:شاید.چرا میخواهی پهلویم بمانی؟

 

پسرک: چون نمیخو اهم پهلوی کسانی بمانم که تفنگی برای شلیک کردن داشته باشند. وقتی پدر و مادرم را از دست دادم خیلی گریه کردم.میتوانستم

 

سگی داشته باشم اما اگر کشته می شد باید در غم از دست دادنش اشک میریختم.همینطور میتوانستم با پیرزنی یا دختر بچه ای زندگی کنم اما انها

 

لباس ضد گلوله نداشتند اگر بهشان شلیک میشد و کشته میشدند من باید انقدر میگریستم تا اشکم خشک میشد.