قسمت  نهم

 

پیرمرد گفت: بسیار خوب تو میتوانی  پهلوی من بمانی.کسی نمیتواند من را بکشد.اینجا تفنگی پیدا نمی شود.

 

پسرک پرسید: فقط همین؟

 

پیرمرد:فقط همین.

 

پسرک : اما من تفنگی با خود اوردم.

 

پیرمرد: متاسفم.حالا باید بروی و اینجا نمیتوانی بمانی.تفنگ تو میتواند به من شلیک کند.

 

پسرک: پس باید برگردم؟

 

پیرمرد:بله.

 

پسرک: متاسفم.

 

پیرمرد پرسید: متاسفی؟

 

پسرک: بله.دوست داشتم اینجا بمانم..............