دیروز با دوستی در باره ادما و پیچیده گی هاشون صحبت میکردم . از اتفاقات دو سال اخیر که برام پیش امده و تجربیاتی که در عین تلخی مرا پخته کرده میگفتم.او خیلی جالب گفت :از ماکسیم گورکی چی خواندی؟گفتم مادر /دانشکده های من و.....و گفت تو دانشکده های من گورکی را در  18 سال خواندی و ان موقع با شوری که در سر داشتی به داستان نگاه کردی اما حالا اگر بخو انی تجربه قهرمان داستان را میبنی.

 

امروز صبح تند تند کارامو کردم و  خواندن کتاب را شروع کردم.اما نمیدونم چرا به جای خوندن داستان دایم دنبال مفاهیم در هر جمله میگشتم و از هر جمله نمتوانستم به راحتی بگذرم .ولی فکر میکنم  خیلی ریلکس و بدون گشتن به دنبال یک مفهوم خاص بهتر میشه عمق مطلب را دریافت.میدونید چرا؟چون نه در داستان و کتاب بلکه در ارتباط با هر جریان جاری در زندگی اگر ذره بین را به دست بگیریم و به دتبال یک معنا بگردیم از فضای اصلی خارج شده و حاشیه نشین دست خالی بر میگردیم.