قلب سرذم را
در پرنیان گرم دستانی نوازشگر نهادم
دستانی گرم گرم .
و سبک بال ارام ارام
با کلمات همچون شکرش
پروازم داد
تا درون ابرها
قطرات شبنم
به قلبم جلا میداد
پرتو چشمانش
در چشمم سرمه مینشاند
و شب و سکوت را تداعی میکرد
بر سر انگشتانم
حریر مینشاند .
عشق را نمیگفت حک میکرد بر جانم
افسونی بر لبانش
جادو گونه
مرا میبرد تا بستر بهشت
لبانم میلغزید و میلرزید
ضربان قلبم ارام ارام مینواخت
سرمست سرمست سرمست و در اغوشش
گویی مهتاب بر او میتابید
روشن روشن
اما/ بی ازار
دیگر بر بام عشق ایستاده بودم
افسوس /افسوس که
از پشت کودکانی به دنبالم میدویدند
و فکر شاپرک گونه اشان
عشق را بر من حرام میدانستت . امان(دایی نازنینم) |