به دوستی که ورودش به خانه ام چراغ امید در دلم روشن کرد
تو میتوانی در من بنگری
و من میتوانم نگاه تو را کنار قفس قنا ری ها بگذارم
تو میتوانی زیر عبور پنهان درخت
رنگهای تازه بیابی
و من میتوانم بال های جوهری پروانه را در احساس تو رها کنم.
تو میتوانی تجدید میلاد خاک را در لایه ابی بهار طرح زنی.
و من میتوانم در انبوهی هیاهوی فضا و بار را بخوانم.
تو میتوانی زیباترین جنون ادمی را در هرم عشق تنفس کنی
و من میتوانم زیر خواب سبک قلب تو
زیر نور دستهایت
چار تاق
درهای کوچه را باز کنم.
بنی چه قشنگ بود مال کیه؟
سلام بر بی معرفتهایی که وقتی به وبلاگ یر میزنن فقط نامی از خود میگذارند و بی نظر میروند.ولی ما اینجوری نیستیم.شما رو از یاد نبردیم
مامان عالی بود.
سلام و همه خسته نباشید ! بازهم تصادفا گذشتم و دیدم .
چگونه میتوان احساس کسی را درک کرد ؛ که با تمام وجود از پوسته قلب خویش بیرون میپرد ؛ و احساس درونی خویش را بیان میسازد ؟ چگونه میتوان دریافت ؛ که در عمق قلب انسان چه میگذرد ؟ و چگونه میتوان به همه این احساست دست پیدا کرد و آنان را دقیقا درک نمود ؛ بدون اینکه احمقانه و سطحی از آنان گذشت ؟
در قلب من چه گذشت ؛ آنگاه که تمام آرزوها و رویاهای انسا نیم لجن مال گردیدند ؟ چگونه توتنستم خیانت را تحمل کنم ؟ چه کسی به فریادم زیر آب پاسخ کفت ؟ یا که دست محبت و دوستی کجا بود ؛ آنزمان که بیش از هر لحضه ای به آن نیاز داشتم ؟
موقعیت من به عنوان یک انسان با احساس؛ امروز کجاست ؟ من فقط به وجود آمدم که قربانی اشتباهات دیگران شوم ؛ و دیگر هیچ ؟ دیگر انسان نباشم ؟ قبول کنم که به خاطر حفظ ظاهر ؛ مفتخر به درجه تراکتور در حال انجام وظیفه هستم ؛ جیک هم نزنم ؛ بسوزم ؛ و در راه وظیفه بسازم ؛ و منتظر باشم که روزی مرگ ؛ که آنرمان سرش خیلی شلوغ است ؛ به سراغم بیاید ُ؛ یخه ام را بگیرد ؛ نفسم را بگیرد ُ؛ و دیگر هیچ ؟ یک قهرمان مرد ؟ زنده باد قهرمانان آیینده ؛ که آنها هم بشوند تراکتورهای در حال انجام وظیفه ؛ تا مرگ سراغ آنان هم برود ؟
این کجایش زنده گی است ؟ کجایش شبیه سرنوشت هست ؟ آیا نه اینکه ما انسانها ؛ آهنگر سرنوشت خویش هستیم و آقای رویاهای خویش ؟ نه ! طبیعتا چنین نیست ؛ و اگر ما بخواهیم ؛ هرگز نخواهد بود !
تو انسانی ؛ و پر از تمام پیچیده گی یک روح سرفراز .
یک گل ؛ که حتی اگر کاکتوس باشد ؛ نشانه زرنگی یک زیبای پر از معنی است .
یک روح ؛ که با بدنش میماند ؛ میبیند ؛ حس میکند ؛ لذت میبرد ؛ نفس میکشد ؛ ابدیت را حتی در یک ثانیه تجربه میکند .
خودت را حداقل در رویاهایت آزاد ببین و در عین همین آزاده گی آنچه را انتخاب کن که تو میخواهی ؛ چون زمانت به عنوان کالبد یک روح در این جسم محدود است و تو ؛ ترامتور در حال انجام وظیفه نیستی ؛ اگر خودت بخواهی !
مرسی دوستان تا نوشتاری دیگر .