چند بار امید بستی و دام بر نهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهر امیز یا گوشی شنوا بدست اری؟
پنج سال پیش به توصیه یاسی با انرژی درمانی اشنا شدم.استا د انرژی درمانی که کار را به ما یاد میداد (یادش بخیر)همیشه معطر بود و این عطر موقع کار روی بیمار بیشتر متصاعد میشد(یا من اینجور احساس میکردم).(بعدا فهمیدم که این عطر مشک بوده است).یک روز که با دخترم سروناز ده ساله از انرژی درمانی به خانه بر گشتیم /بوی مشک را از دستم احساس کردم.به نظرم امد که دستم را به صورتم زدم و این بوی کرمه.دستم را شستم اما همچنان ان بوی خوش را احساس می کردم.سروناز را صدا کردم و خواستم دستم را بو کند /دستم را بو کرد وای ..........گفت مامان نه تنها دستت بلکه موهات و تمام تنت بوی عطر استادت را داره(ان زمان استادم را بسیار روحانی میدیدم)این عطر نمیدانم چند ساعت روی بدنم ماندو من ساعتها میگریستم چون این بوی خوش برای من نشانه حضور خدا در درونم بود. چون میدانستم چه کار کردم.چه طور سعی کردم به خدا نزدیک شوم و امیدوارم همه اونهایی که معتقد به علوم روحی هستند این لحظات را بتوانند تجربه کنند .حال و هوا و لذت ان لحظات و لحظاتی مشابه را که در ان سال تجربه کردم /هیچ وقت در زندگی نداشتم /یک مستی و سکر فراموش نشدنی همراه با ارامش خیال .میدانید چرا ارامش خیال؟چون مستی اش از می نبود /از درون بود/چون ان سال من سعی کردم ریا و دروغ را از خودم دور کنم/به قضاوتهام دقت کنم/و بعد از سالها خودم را پیدا کرده بودم.اما تمام زحماتم بر باد رفت.خدا زیباترین هدیه اش را در دامنم گذاشت و ان تولد دومین فرزندم سرمه نازنینم بود.اما بعد از تولد دخترکم /سهمگینترین سونامی را دیدیم.این سونامی /موجب فراموشی ام شد.یادم رفت که چه مسافت طولانی و سختی را پشت سر گذاشتم و توانسته بودم دانه دانه مهره های انسانیت را با سعی و تلاش با زحمت و با کمک انسانی وارسته در جای خود قرار بدهم.قدم اول را بر داشته بودم اما چه شد؟فراموشی همراه با اشتباه .یکی پس از دیگری.
سعی کنیم
هر از گاهی برای مرور انچه تا به حال نوشته ام /وقتی به وبلاگم نگاهی می اندازم به این فکر میکنم که برای خدا گونه شدن و انچه انسانیت حکم میکند چه کرد ه ام و چقدر در راه نزدیک شدن به او تلاش میکنم؟به خودم میگویم : امروز دروغ گفتی یا نه؟چند بار بهترینها را برای دیگران خواستی؟و شروع میکنم به شمردن اعمال خوب و بدم.دوست عزیزی /معلمی که مرا به دنیای درونم پرتاب کرد در گفتگویی که داشتیم مطلب جالبی را عنوان کرد متا سفانه عین کالامش یادم نیست اما فحوایش این بود: اگر هر ادمی /زمانی که برای اجابت مزاج به توالت می رود /بعد از تمام شدن کارش بیشتر به نحوه شستوشویش توجه کند و ان روزی برسد که ببیند با یک بار شستن خود کاملا پاک است تازه میتوانیم بگوییم قدمی در راه ادم شدن برداشته است .خوب ادم شدن تا خدایی شدن خیلی راهه.و این لحظات فقط با درست زندگی کردن اسان تر و قشنگتر میگذرد.
وقتی همزمان با دانشگاه فلسفه خواندن را شروع کردم دنیایی جدید را پیش رویم دیدم-درونم -اطرافم-و این فقط نتیجه فلسفه خواندن نبود بلکه معلمی اگاه داشتم.شاید او خودش هم نمیدانست چه تاثیر عمیقی در من خواهد گذاشت.به گونه ای که همه چیز در نظرم جلوه گر شد: گلهای خانه با من حرف میزدند /ستارها بالدار شدند /وصداها معنای خاصی داشتند.میدانید چرا؟چون خدا را دیدم.وقتی خواندن تورات و انجیل به پایان رسید /معلمم گفت:خوب حالا میتوانم به تو بگویم فیلسوف/اما یک زن فیلسوفی که قورمه سبزی بلد نباشد بپزد به درد نمیخورد.این بزرگترین درسی بود که از او گرفتم.خیلی من را تحمل کرد.