جوانان  وطنم چه میکنند

 

امروز روز اخر   اجرای برنامه هنرجویان   اموزشگاه ساعد بود.همه چیز عالی بود.

 

به قول دختر داییم شیوا باز این بچه ها  اوضاعشون خوبه /ما نسل سوخته هستیم.

 

درست میگفت.ما بچه انقلاب بودیم و .........................

 

به هر حال با هر شرایطی که باشه نباید نسبت به جریانات  اطراف بی تفاوت بود.

 

باید گفت / نوشت نه به خاطر خودمون  به خاطر ان دختر هفت ساله ای که با لباس قشنگش

 

و موهای بلندش ویولن میزد..

 

به خاطر کودکان گرسنه ای که  چشمشان به دست من و توست.

 

انگیزه ما برای گفتن حقایق باید بسیار قوی باشد تا شجاعتمان را چند برابر کنیم

 

قسمت چهارم

 

پسرک ابی روزی در حین گشت زنی میدان جنگ مخروبه ای پیدا کرد و  قراضه های تفنگها و ماشینهای جنگی را با خودش برد.

 

او با خود فکر کرد :میتوانم  با اینها روبوت تانک بزرگی بسازم که طولش صد متر و وزنش هزار تن باشد.سر

روی سر روبوتم اتاقکی میسازم  که بتوانم انجا بنشینم و هدایتش بکنم.ان وقت قوی خواهم بود و کسی نمیتوان به من اسیبی برساند.

 

 

جوان ابی همچنان که به راهش ادامه میداد  در میدان جنگی هواپیمای قراضه ای را پیدا کرد .سوارش شد /روشنش کرد .هواپیما سالم بود.با خودش گفت خوب حالا تفنگ و هواپیمایی دارم.اینها میتوانند خانواده من باشند.میتوانستم سگی هم داشته باشم اما اگر کشته میشد ناچار بودم در غم از دست دادنش بگریم. او با هواپیمایش پرواز کرد تا اینکه  خانه ای دید . از دود کش  خانه دود میامد .در اطرافش دوری زد و  از پنجره پیرزنی را دید که مشغول اشپزی بود.با هواپیما جلوی خانه فرود امد.تفنگش را برداشت و وارد شد.به پیرزن گفت من مسلح هستم.تو باید به من غذا بدهی.پیرزن  جواب داد: اکر هم مسلح نبودی به تو غذا میدادم.جوان ابی با عصبانیت گفت:تو نباید با من مهربان باشی.تفنگ من میتواند تو را بکشد.او به این ترتیب فقط زنده بود.در خانه ای خرابه برای خودش پناهگاهی ساخت  و هر گاه گرسنه اش میشد اسلحه اش را بر میداشت و با تهدید از مردم غذا میگرفت.