سگی کوچک  از روبروی پسرک امد /او را دید ودمی برایش تکان داد .بطرفش رفت /شاید میتوانست  با او همراه شود و کنارش بماند.پسرک با دیدن سگ گفت :برو.تو باید بروی.اگر پهلویم بمانی /مجبورم دوستت داشته باشم.سگ کوچک نگاهی به جوانک کرد و دم سیاهش را به نشانه دوستی تکانی داد.در همین زمان پسرک جسد سربازی را دید که تفنگی در کنارش بود.ان را برداشت و رو به سگ نشانه رفت و گفت : این تفنگ میتواند تو را بکشد.برو.سگ از انجا رفت.جوان ابی همچنان که تفنگ را در دستانش نگه داشته بود با خودش گفت:تو را با خود میبرم .میتوانی بهترین رفیق من باشی.و بعد با ان به درخت خشکیده ا ی شلیک کرد.      
نظرات 5 + ارسال نظر
محمدرضا آنلاین چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:20 ق.ظ http://asm2.blogsky.com

وبلاگ خوبی داری به ما هم سر بزن فعلا

زهره چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:39 ق.ظ http://zohrehn.blogsky.com

شاهین چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:04 ب.ظ http://13481970.blogsky.com

نوشته هات حرف نداره اگه براش حرف در نیارن موفق باشی

یاسمن پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ق.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogsky.com

بنی جان داستانت داره جالب میشه فقط چرا فونتت رو باز درشت کردی؟

زهره پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:48 ب.ظ http://zohrehn.blogsky.com

سلام
داستان جالبیه...نویسنده ش خودتی؟؟؟ ....ایول ...امیدوارم روزی نویسنده ی بزرگی بشی...راستی رشته مو پرسیده بودی رشته ی تحصیلی من کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی هستش.انشالله تو هم به خواسته هات برسی.*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد