سگی کوچک از روبروی پسرک امد /او را دید ودمی برایش تکان داد .بطرفش رفت /شاید میتوانستبا او همراه شود و کنارش بماند.پسرک با دیدن سگ گفت :برو.تو باید بروی.اگر پهلویم بمانی /مجبورم دوستت داشته باشم.سگ کوچک نگاهی به جوانک کرد و دم سیاهش را به نشانه دوستی تکانی داد.در همین زمان پسرک جسد سربازی را دید که تفنگی در کنارش بود.ان را برداشت و رو به سگ نشانه رفت و گفت : این تفنگ میتواند تو را بکشد.برو.سگ از انجا رفت.جوان ابی همچنان که تفنگ را در دستانش نگه داشته بود با خودش گفت:تو را با خود میبرم .میتوانی بهترین رفیق من باشی.و بعد با ان به درخت خشکیده ا ی شلیک کرد.
بنفشه
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 ساعت 01:11 ق.ظ
سلام داستان جالبیه...نویسنده ش خودتی؟؟؟ ....ایول ...امیدوارم روزی نویسنده ی بزرگی بشی...راستی رشته مو پرسیده بودی رشته ی تحصیلی من کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی هستش.انشالله تو هم به خواسته هات برسی.*
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
وبلاگ خوبی داری به ما هم سر بزن فعلا
نوشته هات حرف نداره اگه براش حرف در نیارن موفق باشی
بنی جان داستانت داره جالب میشه فقط چرا فونتت رو باز درشت کردی؟
سلام
داستان جالبیه...نویسنده ش خودتی؟؟؟ ....ایول ...امیدوارم روزی نویسنده ی بزرگی بشی...راستی رشته مو پرسیده بودی رشته ی تحصیلی من کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی هستش.انشالله تو هم به خواسته هات برسی.*