جوان ابی همچنان که به راهش ادامه میداد  در میدان جنگی هواپیمای قراضه ای را پیدا کرد .سوارش شد /روشنش کرد .هواپیما سالم بود.با خودش گفت خوب حالا تفنگ و هواپیمایی دارم.اینها میتوانند خانواده من باشند.میتوانستم سگی هم داشته باشم اما اگر کشته میشد ناچار بودم در غم از دست دادنش بگریم. او با هواپیمایش پرواز کرد تا اینکه  خانه ای دید . از دود کش  خانه دود میامد .در اطرافش دوری زد و  از پنجره پیرزنی را دید که مشغول اشپزی بود.با هواپیما جلوی خانه فرود امد.تفنگش را برداشت و وارد شد.به پیرزن گفت من مسلح هستم.تو باید به من غذا بدهی.پیرزن  جواب داد: اکر هم مسلح نبودی به تو غذا میدادم.جوان ابی با عصبانیت گفت:تو نباید با من مهربان باشی.تفنگ من میتواند تو را بکشد.او به این ترتیب فقط زنده بود.در خانه ای خرابه برای خودش پناهگاهی ساخت  و هر گاه گرسنه اش میشد اسلحه اش را بر میداشت و با تهدید از مردم غذا میگرفت.

نظرات 2 + ارسال نظر
یاسمن جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 06:21 ب.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogsky.com

مشتاق شنیدن بقیه داستانتم...

ممبشقدشئمم سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 01:28 ق.ظ

natije giri az dastan, shayad be akharesh bastegi dashte abshe, montazer misham,

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد