قسمت پنجم
روزی دختر بچه ای به نزدیکی پناهگاه پسر ابی امد.پسرک او را دید و گفت: باید از اینجا بروی.اسلحه
من میتواند به تو شلیک کند.
دختر بچه:من فقط امدم اینجا قارچ بچینم.
پسر ابی:من نمیخواهم کسی اینجا بیاید.باید بروی.
دختر بجه پرسید:تو اینجا تنها زندگی میکنی؟
پسرک جواب داد: نه.من یک تفنگ و یک هواپیما دارم که اعضای خانواده ام هستند.به همین زودی روبوت تانک غول پیکری هم خواهم ساخت.
دخترک پرسید:هیچ موجود زنده ای با تو زندگی نمیکند؟
پسرک جواب داد:میتوانستم سگی هم داشته باشم.اما اگر کسی سگم را میکشت مجبور بودم به خاطر از دست دادنش انقدر گریه کنم تا اشکم خشک شود.
دخترک گفت: من هم هیچکس را ندارم.کاشکی میتوانستیم با هم زندگی کنیم.
پسرک گفت: اما من نمیخواهم با کسی زندگی کنم که اسلحه ای برای شلیک کردن داشته باشد.
دخترک گفت: پس تو باید در جستجوی کسی باشی که هیچ اسلحه ای برای شلیک نداشته باشد. و از انجا رفت.
سلام ... امید وارم موفق باشید... وبلاک جالبی بود