قسمت دهم

 

پیرمرد پرسید: متاسفی؟

 

پسرک: بله.دوست داشتم اینجا بمانم.

 

پیرمرد:  اگر اسلحه ات را دور بیندازی میتوانی اینجا بمانی.

 

پسرک:شاید.و سپس پرسید : انوقت اینجا چکار میشود کرد؟

 

پیرمرد: تو میتوانی به وسیله این تلسکوپ ببینی که چرا مردم ان پایین با هم میجنگند.

 

پسرک:  خوب چرا با هم میجنگند؟

 

پیرمرد: چون انها از هم چیزی نمیدانند.جمعیتشان زیاد و پیچیدگیشان بی نهایت است/که این پیچیدگی نمیگذارد انها بفهمند که اعمالشان چه

 

پیامدهایی دارد.زیرا انها نمیدانند روزیاشان از کجا میرسد/نانی که میخورند چگونه پخته میشود.

 

برای اینکه مردم سیا ره ابی نمیدانند از اهن استخراج شده از زمین ماشین راه سازی درست کنند یا تانک جنگی.

 

زیرا انها راز زیستن و بقا را نمیدانند.کاش خودشان را از این بالا میدیدند و میفهمیدند که چه میکنند..................

 

 

 

سلام.خیلی دوست داشتم خیلی چیزا بگم.از خودم از اون از این اما.................

میدونم خیلی دوست دارید بقیه داستانم را بخونین اما فردا شب

امروز دوست دارم کمی از خودم براتون بگم.خیلی دل رحمم به همان اندازه بد جنس.چرا خدا

میداند.

خیلی ترسو هستم به همان اندازه جسور و نترس.و جمع همه اینا خیلی بد میشود چون

بالانسمو حسابی به هم میزند.و به همین دلیل هیچ وقت ادمی با شرایط من نمیتواند تصمیم

درست را بگیرد خدا من را هدایت کن.