وقتی همزمان با دانشگاه فلسفه خواندن را شروع کردم دنیایی جدید را پیش رویم دیدم-درونم -اطرافم-و این فقط نتیجه فلسفه خواندن نبود بلکه معلمی اگاه داشتم.شاید او خودش هم نمیدانست چه تاثیر عمیقی در من خواهد گذاشت.به گونه ای که همه چیز در نظرم جلوه گر شد: گلهای خانه با من حرف میزدند /ستارها بالدار شدند /وصداها معنای خاصی داشتند.میدانید چرا؟چون خدا را دیدم.وقتی خواندن تورات و انجیل به پایان رسید /معلمم گفت:خوب حالا میتوانم به تو بگویم فیلسوف/اما یک زن فیلسوفی که قورمه سبزی بلد نباشد بپزد به درد نمیخورد.این بزرگترین درسی بود که از او گرفتم.خیلی من را تحمل کرد.
baba chera be man zoodtar nagofti weblog dari?! delam kheyli barat tang shode.... rasti man aashegeh sheraye HAMID MOSADEGH hastam, boos
love you
سلام بنی جون... دلم برات تنگ شده... راست میگی حضور خدا بهترین حسه..
خیلی خیلی جالب بود.منوفق باشی.راستی قرار بود برام بنویسی چرا نمی نویسی؟
سلام... شاید هم باید میگفتم: علیک سلام!!... پاینده باشی
سلام
بنفشه جان وبلاگ قشنگی داری
امیدوارم موفق باشی مطالبت قشنگه
یه کمی رنگ یاس وناامیدی را از نوشته هات دورکن
سعی کن همه چیز و همه آدمها رو با دیدی خوب ببینی
انوقت دنیا یه رنگ دیگه داره
یه سری هم به وبلاگ من بزن ببین چطوره
ممنون قربان شما مجتبی
سلام دوست عزیز****
من درگوگل زیر نام بلوردی وبلاگت را دیدم مطالب برایم بسیار جالب بود درضمن من بلوردیم و اسم وبلاگم هم بلوردی کنجکاوتر شدم شما از بلوردی اژدری چیزی میدانید .. سری بمن بزن خوشحال میشم .. من هم برای قناریت رنج ها کشیدم... بیژن