چند کلمه با خودم حرف بزنم بدک نیست

 

ناله میکنم که چرا مال و اموال  پدرم به واسطه بهترین ها به غارت رفت.غصه میخورم که چرا طبقه اول منزل عمه ام که بالای شهره و من میشینم کوچکه!

 

رفته بودیم موزه وحش داراباد.هوای خوب –خنک-محیطی  ارام /موجب تمدد اعصاب میشودو بچه های اپارتمان

هم تا جای دویدن پیدا میکنند دیگه به خطراتش  /سر بالایی و سراشیبی /فکر نمی کنند.

 

خسته شدیم.برگشتیم.روبروی در موزه یک دختر نوزده ساله با پسرش که دو ساله به نظر می رسید نظرم را جلب کردند.تا حالا زن بلال فروش ندیده بودم.اخ که چقدر فضولیم گل کرده بود.وبلاگ نویسی من را فضول کرده

(نه اینکه قبلا نبودم) .ا

 

پسرک شیطون به نظر میرسید و لباس قشنگی هم تنش بود که اثار بلال فروختن مادرش را میشد روی   لباسش  دید.از خانم بلال فروش خواستم اگر دوست دارد به سوالاتم جواب بدهد.خوب طبق معمول به دلیل مشکلات خانوادگی و مالی برای کمک به همسرش این کار را انتخاب کرده بود.

 

 

هی مینویسم نشانه ها ! بنفشه نشانه از این دقیق تر بزرگتر .

 

روزی تو کتابی  خواندم:  وقتی لباسا  ت را اتو میکنی .پس هنوز لباسی برای پوشیدن داری  

وقتی داری ظرفاتو می شوری پس غذایی برای خوردن داری.

نظرات 3 + ارسال نظر
ممل ـ۸ پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:43 ب.ظ

سلام بنفشه عزیز و مرسی از معرفی این سا یت.
اگر ۱۰سال دیگه از تو سوال بشه که امروز چه کاری کردی ؟ جوابت چه خواهد بود ؟ شاید بگی ؛ یک روز دیگه زندگی کردم . شاید بگی؛ یادم نیست ! اما اگر من این سوال را از تو امروز نمیپرسیدم ؛ امروز هم میگذشت مثل دیروز ؛ نه ؟

در زمانهای قدیم ؛ پر وسیله نوشتن بود . جوهر گران بود و با زحمت برای یک عده آدم مهم مثل دبیر ؛ نویسنده و شاعر ؛ و یا تاریخ نگاران انسانی تهیه میگردید . کاغذ هم خیلی گران بود ُ و هر کسی نمیتوانست آنرا تهیه کند ؛ مکر آنکه با هدف دنبالش میرفت و کوشش میکرد که این ۳ مورد کاغذ ؛ پر ؛ و جوهر را تهیه کند ؛ و آنزمان که پر را در جوهر فرو می برد ؛ و روی کاغذ فرود می آورد ؛ احساس بسیار نمونه ای داشت : ظرافت ؛ خلاقیت ؛ احساس؛ فرزانه گی .
از سر این قلم ؛ سرنوشتها ؛ احساسات ؛ مهر و محبت ؛ یا مثلا آرزوها سرازیر می گشتند .
مجسم کن که یک زن ؛ با لباسی نلزکتر از برگ درخت ؛ در مقابل پنجره کلبه ای نشسته ؛ و به صدای موج دریای گوش میدهد که در مقابل پنجره اوست . باد موجها به صورتش می خورد ؛ و در موهای بلندش می پیچد ؛ و همانند دستان پر از محبت یک مادر ؛ صوذتش را نوازش می کند . آن زن چشمانش را می بندد ؛ نفسی عمیق از ته دل میکشد و آرزو میکند که این لحظه همیشه جاودانی بماند . آنگاه پر و جوهر خود را از روی میزش کنار پنجره می آورد ؛ با احتیاط تمام از میان یک پوشه تکه ای کاغذ سفید بیرون میکشد ؛ پرش را در جوهر فرو میبرد ؛ و خطاب به ............... این جملات را مینگارد ...:

بنفشه جان حالا تو این داستان را ادامه بده؛ تا من دفعه دیگر که اینجا آمدم ؛ ادامه آنچیزی را بدهم که تو نوشتی !

سپاسگذارم و موفق باشی گرامی .

علی جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ق.ظ http://lahijan.blogfa.com

سلام
من در آخرین تردیدم ،به لبخند یک سیب ،شکفتم و دانستم که درهیچ جای باغ گلی،بدور از نوازش باغبان نشکفت .
ودرآن لحظه شنیدم که سهراب گفت :زندگی سیبی است ،گاز باید زد باپوست .ومن سبز گشتم ،سبز ،سبز.وآنچنان بالهایم نیرومند گشت که بی فاصله تا *سدر پریدم .و نور رادیدم که لبخندی به لب داشت و به اشاره ، آخرین ابر درافق را نشانم داد و گفت او خواهد آمد.

یاسمن جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:40 ب.ظ http://mehrabooni-sedaghat.blogfa.com

راست میگی بنی برای من هم خیلی از این نشانه ها بوده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد