دیروز با دوستی در باره ادما و پیچیده گی هاشون صحبت میکردم . از اتفاقات دو سال اخیر که برام پیش امده و تجربیاتی که در عین تلخی مرا پخته کرده میگفتم.او خیلی جالب گفت :از ماکسیم گورکی چی خواندی؟گفتم مادر /دانشکده های من و.....و گفت تو دانشکده های من گورکی را در  18 سال خواندی و ان موقع با شوری که در سر داشتی به داستان نگاه کردی اما حالا اگر بخو انی تجربه قهرمان داستان را میبنی.

 

امروز صبح تند تند کارامو کردم و  خواندن کتاب را شروع کردم.اما نمیدونم چرا به جای خوندن داستان دایم دنبال مفاهیم در هر جمله میگشتم و از هر جمله نمتوانستم به راحتی بگذرم .ولی فکر میکنم  خیلی ریلکس و بدون گشتن به دنبال یک مفهوم خاص بهتر میشه عمق مطلب را دریافت.میدونید چرا؟چون نه در داستان و کتاب بلکه در ارتباط با هر جریان جاری در زندگی اگر ذره بین را به دست بگیریم و به دتبال یک معنا بگردیم از فضای اصلی خارج شده و حاشیه نشین دست خالی بر میگردیم.

خانه خیلی قشنگ در بهترین نقطه تهران داره.ماشین خیلی   خوب زیر پاشه و پول خوب هم تو جیبش . بچه شیطان و بامزه وبا هوش.بسیار عمیق اما در عین حال سطحی نگر به کل جریان زندگی و ادما.به دنبال  ظواهر و پر کردن روزهاش با پوچیهاست.مدام دنبال عشقهای کاذب میگرده و وقتی مدتی سرگرم میشه داستان براش فرم دیگه ای می گیره.گاهی براش خوشحال  میشم گا هی متاسف .خوشحال چون دغدغه هاش انقدر ساده و بی اهممیت است که امروز بهش گفتم:هیچ مشکل اساسی نداری که لحظه هات را با این مزخرفات میگذرونی –کاش همه ادما مثل تو بودند – دایم افسرده است و برای همین دلم براش میسوزه که حیف از جوانیش و زندگی که قدرش را نمیدانه در حالی که  مدام با ادمایی روبرو میشم که باید مثل کوه باشند  تا بتوانند روی پاهاشون بیاستند .

اما نفس عشق به بادهای گرم میماند که سست احوالی سوزانش مفاصل آدمی را از کار میاندازد و قلب را از حال می برد .خستگی بی کران شهوتی نا شناخت. ترس از حرکت .ترس از اندیشه.............روح ادمی که در رویای خود کز کرده است/از بیدار شدن پروا دارد-ولی حتی اگر ما نجنبیم زمان از بهر ما میجنبدو گریز روزها کافی است تا پنداری را که میخواهیم ثابت نگه داریم به دنبال خود بکشد.

                                                                                                                               رومن رولان