بارها و بارها پیش امده از خودم بپرسم که یک  ارتباط ماندنی و زیبا بین دو دوست زن و شوهر مادر و فرزند

 

چگونه پیش میاید؟ ایا بودن شبا هتها به حفظ ان کمک میکند یا نه؟

 

من و پدر بچه هایم دو نقطه متقابل هم بودیم.او بسیار ساکت /درون گرا و من  پر شر وشور و .....................به عنوان یک زن هیچ وقت نتوانستم به خواستهای عاطفی ام برسم .و او هم همینطور.

 

اما این مطلبی نبود که زندگی ما را تحت الشعاع طوفانها قرار دهد. چیزی که برای ما مهم بود حفظ زندگی به هر شکل نه به خاطر خودمان بلکه  وجود فرزندانمان ما را وادار به تحمل و چشم بستن به روی خواسته هایمان میکرد.و خوب فاجعه ساز شد.

 

ولی من قصدم درد دل یا به روز کردن وبلاگم نیست. کاش زمانی عشق اتفاق بیفتد که به جای تضاد ها مشترکات را ببینیم.

 

کاش در هر سنی بتوانیم 10 سال جلوترمان را ببینیم بعد تصمیم بگیریم و صرف تجربه کردن عشق ازدواج و حتی دوستی اینده و احساسمان  را به بازی نگیریم  و اگر به خودمان نخواهیم فکر کنیم به کودکانی فکرکنیم که ناخواسته وارد دنیایی میشوند که نتیجه تصمیم گیری اشتباه ما هستند. 

بعد از سال ها  امشب به طور اتفاقی فرامرز اصلانی گوش دادم و یادهجده سالگیم افتادم.وای چه دختر شرور اما ظاهرا ساکتی بودم.کارهای سیاسی و دلدادگی ......................وای کاش میشد برگردم به ان زمان و جور دیگری زندگی میکردم. میتونستم دست تو کار خدا ببرم و یکسره زندگی ام را در مشتم میگرفتم.اره میشد در تعین سرنوشتم  با خدا بجنگم و به جای جان شیفته امتحان فیزیکم را میخوندم .کاش و باز هم افسوس زمانی که از دست دادم.

 

اگر یه روز بری سفر

 

بری زپیشم بی خبر

 

اسیررویاها بشم

 

..........................................

 

..................................................................

 

و زندگی اینجور که الان هست برایم رقم خورد .

 

شدم مادر دو تا دختر (که عا شقشونم).

 

شدم یک زن خانه مثل بقیه مادرها و زنهای دیگه.

 

اما اخه من مال این زندگی نبودم  .راست میگم باور کنید .

 

من ساخته شده بودم برای ریسک کردن و پیچ و خم دادن به مسیر زندگی.خلاف خدا حرکت کردن.

 

اما نشد انگار خدا از من زرنگتر بود .