-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 خردادماه سال 1384 22:49
زیستن سخت است و پیچیده نیز هم · وقتی دکلمه شاملو را گوش میدهم /با اینکه دیگر خاموش است /اما زنگ صدایش زندگی را قوی تر از همیشه در من به جریان می اندازد.به سان کسی میمانم /که در حال غرق شدن در اقیانوسی بیکران و پر خروش است و هر از گاهی برای نجات خویش .روی اب امده تا بتواند نفسی بگیرد و برای زنده ماندنش اخرین تلاشش را...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1384 21:09
قلم توتم من است وبلاگ نو یسی خیلی جالب و جذاب است.وقتی بار اول نوشتم و دوستان لطف کردن و نظراتشان را دادند انگیزه جدی در من ایجاد شد.از چهار سالگی خواندن و نوشتن یاد گرفتم و کتاب خواندنم با تن تن و میلو اغاز شد.به دلیل تک فرزند بودنم /خواندن بخش بزرگ واصلی کار روزمره ام شد.یازده سالگی بوف کور هدایت را خواندم و انقدر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 خردادماه سال 1384 23:07
سلام.خیلی وقته که ننوشتم .اما بزودی میام.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1384 21:21
دلتنگیهای ادمی را باد ترانه ای می خواند رویاهایش را اسمان پر ستاره نا دیده میگیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته میماند سکوت سرشار از سخنان نگفته است از حرکات نا کرده اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو ومن خوب بودن یعنی چه؟ یعنی دروغ نگفتن/نارو نزدن/دورو نبودن ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1384 22:57
نه وقتی که واگردم از راه نه بختی که با سر در افتم به چاه نه بیم و نه امید و/ از پیش و پس بیابان و خار بیابان و بس چه سودی اگر خامشی بشکنم که گریان در این دشت تنها منم و باز هم زیبا تر از جهان امید ای دوست در عالم وجود جهانی نیست هر عرصه را بهار و خزانی ایست در عر صه امید خزانی نیست میدونید با اینکه خیلی سعی میکنم قوی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1384 14:27
حقیقت زندگی نفس زندگی است. اغازش از زهدان مادر نیست و پایانش نیز به بستر گور ختم نمیشود. زیرا سالهایی که گذشته اند در قیاس با حیات جاودانه لحضه ای بیش نبودند. جهان مادی و هر چه در ان است در قیاس با لحظه بیداری که وحشت مرگش می خوانیم خوابی بیش نیست. جبران خلیل.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 23:26
قسمت اخر پسرک گفت: پس میشود بهشان نشان داد که چه میکنند؟ پیرمرد پاسخ داد:شاید.اما من خیلی پیر و خسته هستم. به این ترتیب پسرک اسلحه اش را از کره ماه به بیرون پرتاب کرد /انچنان پر شتاب که از فضا خارج شد و تکه تکه شده اش روی سیاره ابی افتاد. اما مدتهای طولانی پسرک جوان در کنار پیرمرد ماند و با تلسکوپ به سیاره اش نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1384 19:33
وبلاگ من بسته شد.هر کار میکنم نمیتونم برم و نظرات دوستان را بخوانم.حالا که اینجور شد باز هم مینویسم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 23:37
در شوراهای حل اختلاف چه می گذرد؟ سه شنبه بیست اردیبهشت هشتادو چهار ساعت چهار وسی دقیقه .سالن دادگاه شلوغ بود. همه خسته به نظر میرسیدند.از ارباب رجوع تا کارمندان /از همه خسته تر قاضی دادگاه. جوانی با پرونده ای جلوی میز قاضی ایستاده بود. قاضی خطاب به جوان میگوید : مادرت کجاست؟ جوان پاسخ میدهد: مادرم کارمنده نمیتواند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 20:18
قسمت دهم پیرمرد پرسید: متاسفی؟ پسرک: بله.دوست داشتم اینجا بمانم. پیرمرد: اگر اسلحه ات را دور بیندازی میتوانی اینجا بمانی. پسرک:شاید.و سپس پرسید : انوقت اینجا چکار میشود کرد؟ پیرمرد: تو میتوانی به وسیله این تلسکوپ ببینی که چرا مردم ان پایین با هم میجنگند. پسرک: خوب چرا با هم میجنگند؟ پیرمرد: چون انها از هم چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 11:39
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1384 01:11
سلام.خیلی دوست داشتم خیلی چیزا بگم.از خودم از اون از این اما................. میدونم خیلی دوست دارید بقیه داستانم را بخونین اما فردا شب امروز دوست دارم کمی از خودم براتون بگم.خیلی دل رحمم به همان اندازه بد جنس.چرا خدا میداند. خیلی ترسو هستم به همان اندازه جسور و نترس.و جمع همه اینا خیلی بد میشود چون بالانسمو حسابی به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1384 22:25
قسمت نهم پیرمرد گفت: بسیار خوب تو میتوانی پهلوی من بمانی.کسی نمیتواند من را بکشد.اینجا تفنگی پیدا نمی شود. پسرک پرسید: فقط همین؟ پیرمرد:فقط همین. پسرک : اما من تفنگی با خود اوردم. پیرمرد: متاسفم.حالا باید بروی و اینجا نمیتوانی بمانی.تفنگ تو میتواند به من شلیک کند. پسرک: پس باید برگردم؟ پیرمرد:بله. پسرک: متاسفم. پیرمرد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1384 22:25
قسمت نهم پیرمرد گفت: بسیار خوب تو میتوانی پهلوی من بمانی.کسی نمیتواند من را بکشد.اینجا تفنگی پیدا نمی شود. پسرک پرسید: فقط همین؟ پیرمرد:فقط همین. پسرک : اما من تفنگی با خود اوردم. پیرمرد: متاسفم.حالا باید بروی و اینجا نمیتوانی بمانی.تفنگ تو میتواند به من شلیک کند. پسرک: پس باید برگردم؟ پیرمرد:بله. پسرک: متاسفم. پیرمرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 23:29
مرسی از اینکه داستانم را می خوانید
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 23:02
قسمت هشتم ان بالا روی ماه پسرک خیلی گشت تا اینکه پیرمرد را پیدا کرد. پیرمرد پشت تلسکوپی نشسته بود و ان پایین روی سیاره ابی را نگاه میکرد. پسرک پرسید: تو همان کسی هستی که اسلحه ای برای شلیک کردن ندارد؟ پیرمرد گفت:گمان میکنم من باشم. پسرک:و تو با این تلسکوپ کجا را نگاه میکنی؟ پیرمرد: مردم سیاره ابی را نگاه میکنم....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 01:45
قسمت چهارم داستان اشکال دارد .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1384 01:11
سلام و من همچنان میروم با شما و برای شما با شما که اینگونه دوستتان دارم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1384 22:53
قسمت هفت پسرک همان خانم پیری را دید که هر از گاهی نزدش میرفت و از او غذا می گرفت. جوان ابی پرسید:تو چیزی میخواستی به من بگویی؟ پیرزن گفت:بله. من شنیده ام یک نفر هست که تفنگی برای شلیک کردن ندارد.فکر کردم بهتر است بدانی. جوان ابی پرسید :او کجاست؟ پیرزن پاسخ داد:پیرمردی است که ان بالا روی ماه زندگی میکند. جوان ابی با...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1384 23:32
قسمت شش پسرک ابی بلا خره برای خودش روبوت تانک غول پیکری ساخت که سر روبوت کابینش بود/انجا می نشست /هدایتش میکرد و با میکروفونی که کار گذاشته بود مدام نعره میزد:کسی اینجا هست که تفنگی برای شلیک کردن نداشته باشد؟ اما به هر کجا که میرفت مردم از او فرار می کردند.ولی کسی از دست روبوت غول پیکر خلاصی نداشت وو در این سیاره ابی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1384 16:19
قسمت پنجم روزی دختر بچه ای به نزدیکی پناهگاه پسر ابی امد.پسرک او را دید و گفت: باید از اینجا بروی.اسلحه من میتواند به تو شلیک کند. دختر بچه:من فقط امدم اینجا قارچ بچینم. پسر ابی:من نمیخواهم کسی اینجا بیاید.باید بروی. دختر بجه پرسید:تو اینجا تنها زندگی میکنی؟ پسرک جواب داد: نه.من یک تفنگ و یک هواپیما دارم که اعضای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1384 01:28
جوانان وطنم چه میکنند امروز روز اخر اجرای برنامه هنرجویان اموزشگاه ساعد بود.همه چیز عالی بود. به قول دختر داییم شیوا باز این بچه ها اوضاعشون خوبه /ما نسل سوخته هستیم. درست میگفت.ما بچه انقلاب بودیم و ......................... به هر حال با هر شرایطی که باشه نباید نسبت به جریانات اطراف بی تفاوت بود. باید گفت / نوشت نه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1384 00:49
قسمت چهارم پسرک ابی روزی در حین گشت زنی میدان جنگ مخروبه ای پیدا کرد و قراضه های تفنگها و ماشینهای جنگی را با خودش برد. او با خود فکر کرد :میتوانم با اینها روبوت تانک بزرگی بسازم که طولش صد متر و وزنش هزار تن باشد.سر روی سر روبوتم اتاقکی میسازم که بتوانم انجا بنشینم و هدایتش بکنم.ان وقت قوی خواهم بود و کسی نمیتوان به...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1384 13:00
جوان ابی همچنان که به راهش ادامه میداد در میدان جنگی هواپیمای قراضه ای را پیدا کرد .سوارش شد /روشنش کرد .هواپیما سالم بود.با خودش گفت خوب حالا تفنگ و هواپیمایی دارم.اینها میتوانند خانواده من باشند.میتوانستم سگی هم داشته باشم اما اگر کشته میشد ناچار بودم در غم از دست دادنش بگریم. او با هواپیمایش پرواز کرد تا اینکه خانه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1384 22:58
جوانان سرزمین من ایران هنگامی که سرود زیبای ای ایران طنین انداز شد تمام حاضران در سالن کف میزدندو من اشک میریختم. سروناز دخترم که سیزده ساله است حدود هشت ماه است که به عنوان هنرجو نزد فرزاد عندلیبی دف میزند. روز پانزده و شانزده اردیبهشت در تالار شفق برای هنرجویان کنسرت گذاشته شد. امروز روز اول بود.در ابتدا حراست تالار...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1384 01:11
سگی کوچک از روبروی پسرک امد /او را دید ودمی برایش تکان داد .بطرفش رفت /شاید میتوانست با او همراه شود و کنارش بماند.پسرک با دیدن سگ گفت :برو.تو باید بروی.اگر پهلویم بمانی /مجبورم دوستت داشته باشم.سگ کوچک نگاهی به جوانک کرد و دم سیاهش را به نشانه دوستی تکانی داد.در همین زمان پسرک جسد سربازی را دید که تفنگی در کنارش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 15:56
جوان ابی اثر مارتین لویر قسمت 1 پشت ستارگان دور دست همه چیز مثل اینجاست و دورتر از ان نیز همینطور.اگر روزی بشود به ان دوردستها سفر کرده جایی که همه چیزش مثل همه جا نیست شاید همه چیزش مثل اینجا باشد.در این سرزمین دوردست شاید سیار ه ای وجود داشته باشد به بزرگی زمین ما و بر روی ان کسانی زندگی کنند که شاید مثل ما به نظر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1384 01:52
داستانی به نام پسرک ابی ترجمه کردم از فردا اونو به صورت پاورقی مینویسم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1384 00:12
وای نصفش جا موند بقیشو بعدا مینویسم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1384 00:05
سلام چیزی که میخوام بگم هیچ ربطی به عرفان و فلسفه نداره . من از دندانپزشکی میترسم.هر کار میکنم مثل یاسی شجاع باشم نمیتونم . · خیلی نوشتن جالبه.مگه نه؟از بچگیم نوشتن را دوست داشتم اما هیچ وقت جدی نگرفتمش.خوب حالا امتحان میکنم جدی میگیرمش ببینم چی میشه. از شوخی گذشته میخوام از عشق بگم. قابیل:به من بیاموز شاد یا غمگین...